ناله‌های نازنین ۹ ساله از زخم‌های زمانه(داستانی غمناک)

ساخت وبلاگ

امکانات وب

تبليغاتX

-->-->-->

-->-->-->
-->-->-->
-->-->-->

روپوش مدرسه به تن داشت و در گوشه ای ایستاده بود. او در حالی که مثل ابربهاری اشک می ریخت آستین مانتوی خود را بالا زد و با نشان دادن آثار کبودی و ضرب و جرح روی دست های لاغر اندامش گفت: ببینید چه بلایی به سرم آورده اند! به خدا قسم تمام بدنم همین طوری کبود است و استخوان هایم درد می کند!
«نازنین» دختر ۹ ساله ای است که قربانی اشتباهات والدین خود و بی رحمی پدربزرگ و مادربزرگ سنگدل خود شده است.
او با دستان کوچکش قطرات زلال اشک را از روی گونه های معصوم خود پاک کرد و با صدایی بغض گرفته در بیان داستان تلخ و سوزناک زندگی اش گفت: امروز از مدرسه فرار کردم و به این جا (کلانتری قاسم آباد مشهد) آمدم تا کمکم کنید.کاش زیر ماشین می رفتم و از این دنیا راحت می شدم.
هر روز صبح توی مدرسه وقتی هم کلاسی هایم ساندویچ یا خوراکی که از خانه آورده اند را از داخل کیف خود در می آورند و می خورند من غصه می خورم. دوستانم همیشه از بابا و مامان خود تعریف می کنند و می گویند به گردش و یا میهمانی رفته اند اما من همیشه با عروسک هایم جشن تولد می گیرم و بعضی وقت ها هم به دوستانم دروغ می گویم که دیشب به پارک یا میهمانی رفتیم.
در این لحظه دخترک در کیف مدرسه اش را بازکرد و با عجله عکس مادرش را درآورد و گفت: من از مامانم فقط همین عکس را دارم و با آن زندگی می کنم.
نازنین ادامه داد: ۳ سال قبل بابا و مامانم با هم دعوا کردند چون مامانم با یک مرد غریبه دوست شده بود. آن ها نقشه کشیده بودند که پدرم را بکشند ولی بابا متوجه شد و گیر افتادند.دخترک آهی کشید و افزود: بابا از این موضوع خیلی ناراحت شده بود و مامانم را طلاق داد و قرار شد من با پدرم زندگی کنم.
یک سال قبل بابا زن گرفت. من نامادری ام را مثل مامانم دوست داشتم و فکر می کردم می توانم با او زندگی کنم اما پدرم گفت تو مزاحم زندگی مان هستی و مرا به خانه پدر و مادر نامادری ام برد. پدربزرگ و مادربزرگ ناتنی ام پیر هستند و اعصاب ندارند. آن ها با کوچکترین اشتباهی که می کنم مرا با شیلنگ کتک می زنند و بعضی شب ها داخل انباری تاریک زندانی می شوم.هر وقت هم به باغ آن ها می رویم مرا به جلوی سگ می برند. هر چه جیغ می کشم و می گویم از سگ می ترسم فایده ای ندارد و آن ها می گویند اگر به حرف های شان گوش ندهم مرا داخل لانه سگ خواهند انداخت.
دخترک افزود: یک بار فرار کردم و با تاکسی به خانه مادرم رفتم. او و همان مردی که قبلا با هم دوست بودند و ازدواج کرده اند، زندگی خوبی ندارند. وقتی دیدم شوهر مادرم چه طور او را کتک می زند دلم برای مامانم سوخت و از ترس به خانه پدربزرگ ناتنی ام برگشتم ولی دیگر خسته شده ام. برای همین هم از مدرسه فرار کردم.
نازنین دست های کوچکش را زیرچانه اش گذاشت و گفت: من مثل بچه های دیگر که بابا و مامان دارند خوشبخت نیستم و نمی توانم خوب زندگی کنم. شاید خدا مرا دوست ندارد.
اما واقعیت این است که خدا این گل زیبا و دوست داشتنی که چشم های معصوم و زیبایش از قطرات باران دلتنگی سیراب شده را دوست دارد و شاید او هم روزی به آرزوهای قشنگی که دارد برسد.
در خور یادآوری است به دستور سرهنگ خراسانی، رئیس کلانتری قاسم آباد مشهد هماهنگی های لازم با مراجع قضایی و اورژانس اجتماعی ۱۲۳ سازمان بهزیستی برای مداخله و پی گیری این موضوع به عمل آمده است.

لیمو دانلود...
ما را در سایت لیمو دانلود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : لیمو دانلود limoodownload بازدید : 269 تاريخ : چهارشنبه 26 آبان 1389 ساعت: 4:42